نویسنده: جان هابسون
مترجمان: مسعود رجبی
موسی عنبری




 

 1700 تا 1850 میلادی

رسالت متمدن سازی امپریالی به عنوان عملی اخلاقی

تركیه، چین و سایر كشورها، ممكن است روزی پررونق و ثروتمند شوند. اما آنان تا از حقوق بشر برخوردار نشوند... هرگز پیشرفت را آغاز نخواهند كرد. و اینها به دست نخواهند آمد، مگر با فتح اروپاییان.
وین وود رید
گفته شده است كه تنها رسالت متمدن سازی (1) ما می‌تواند تسخیر سرزمین‌های مردمان غیرمتمدن را توجیه كند. كلیه نوشته‌ها، سخنرانی‌ها و تبلیغات ما، تكرار آرزویمان برای متمدن كردن مردمان آفریقا (و شرق) هستند. بدون تردید، برخی افراد فرایند تمدن را معادل بهبود شرایط مادی، افزایش مهارت حرفه ای، بهبود در مسكن، بهداشت و تحصیلات می‌پندارند. شكی نیست كه "ارزش‌ها"یی مفید و حتی ضروری وجود دارند. اما آیا سازنده‌ی "تمدن" هستند. آیا تمدن، بالاتر از هر چیزی، توسعه در شخصیت انسانی نیست؟
پدر پلا سید
این مقاله سه هدف اصلی را دنبال می‌كند. نخست این ادعا را تكمیل می‌كند كه شكل گیری هویت، نقش مهمی در پیدایش غرب بازی كرد. در این مقاله نشان داده می‌شود كه شكل گیری هویت، عامل مهمی در پدید آمدن امپریالیسم بود و در قدم بعدی پیدایش غرب را ممكن كرد. دوم آنكه، ابداع هویت نژاد پرستانه، شالوده‌ی گفتمان امپریالیستی را تشكیل داد. این ایده به ما كمك می‌كند تا با این فرض عام اروپامداری مقابله كنیم كه می‌گوید ویژگی‌های پیشرفته لیبرالی، سنگ بنای پیدایش غرب بوده است. و سوم آنكه این بخش، این ادعای كلی را تقویت می‌كند كه بستر جهانی در پیدایش غرب نقش حیاتی داشته است. به گفته‌ی جرالد دلانتی (2):
ایده‌ی (یا هویت) اروپا، بادوام‌ترین تجلی خود را در رویارویی با شرق در عصر امپریالیسم یافت. هویت اروپا در مقابله با سایر تمدن‌ها شكل گرفت. اروپا هویت خود را از خود اخذ نكرد، بلكه آن را از خلال شكل گیری مجموعه‌ای از تقابلات جهانی به دست آورد. در گفتمانی كه دوگانگی بین "خود" و "دیگری" را تداوم بخشید، اروپا و شرق در نظامی از ارزش‌های تمدنی كه توسط اروپا تعریف شده بود، در مقابل یكدیگر قرار گرفتند [3].
این ادعا كه امپریالیسم بر گفتمانی نژادپرستانه مبتنی بود، فقط زمانی مقبول است كه ما "نژادپرستی (ری سیسم)" را با شكل "علمی" آن كه بعد از دهه‌ی 1840 در اروپا ظاهر شد، یكی بدانیم. منظور این است كه نژادپرستی بسیار دیرتر از امپریالیسم روی داده است. ما باید با پیروی از جرج فردریكسون (‌و جیمز بلات) ‌بین نژادپرستی پنهان و آشكار، تفاوت قائل شویم [4]. نژادپرستی پنهان در قرن هجدهم و نیمه‌ی اول قرن نوزدهم شكل گرفت. شكل گیری نژادپرستی آشكار در اوایل قرن هیجدهم آغاز شده بود، اما (به خصوص در بریتانیا) بعد از 1840م، شدت بیشتری گرفت. دوم آنكه، نژادپرستی پنهان «تفاوت‌ها» را بر پایه‌ی معیارهای فرهنگی، نهادی و اقلیمی تعیین می‌كند نه براساس ویژگی‌های ژنتیك. نژادپرستی پنهان با اتكای بر روابط قدرت نژادپرستانه، متضمن فرادستی غرب و فرودستی شرق است. بنابراین نژادپرستی پنهان بسیار دسیسه آمیزتر از نژادپرستی آشكار است، زیرا در سطحی بسیار ناخودآگاه‌تر عمل می‌كند- و جنبه‌ی نژادپرستانه آن اغلب پوشیده می‌ماند. نژادپرستی آشكار موجب شد بسیاری از اروپاییان، خالصانه باور كنند كه از راه امپریالیسم به شرق كمك می‌كنند، غافل از اینكه درواقع ستم، فلاكت و حزن سنگینی را در تمامی جوانب فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و نظامی به شرق وارد می‌ساختند.
این ایدئولوژی‌ها، روابط مختلفی با (یا دلالت‌هایی برای) امپریالیسم داشتند. نژادپرستی پنهان مفروض می‌گیرد كه فرودستی تمدن را می‌توان و باید از راه «رسالت متمدن سازی» امپریالیستی درمان كرد. در مقابل، نژادپرستی آشكار (و یا علمی) كه فقط بر ویژگی‌های روانی و ژنتیك تأكید دارد، گرایش دارد كه كهتری نژادی را به صورت پایدار بنگرد. از این نظر، نژادپرستی آشكار رابطه متناقضی با امپریالیسم دارد. بسیاری از نژادپرستان علمی «بدبین» بودند و بر مخالفت با امپریالیسم پافشاری می‌كردند. شاید این كار را بی نتیجه می‌دیدند (چون نژادهای شرقی را برای متمدن شدن ناتوان می‌دیدند)، یا این كار در اثر پیوندهای بین نژادی، موجب تباهی نژاد برتر می‌شد- دوگوبینو و روبرت ناكس این عقیده را داشتند. برخی‌ها به این دلیل علیه امپریالیسم هشدار می‌دادند كه از تأثیر اقلیم بر تباهی نژادهای برتر خوف داشتند. در مقابل برخی داروینیست‌های اجتماعی و نژادپرستان علمی كمتر «بدبین» بودند. آنان معتقد بودند كه نژاد آنگلوساكسون وظیفه داشتند جهان را تسخیر كنند، نژادهای فرودست محكوم به فنا بودند و پیشرفت تمدن فقط به دست بریتانیایی‌ها استمرار پیدا می‌كرد (چارلز كینگزلی چنین باوری داشت).
این نوع فهم از نژادپرستی در ابتدا ممكن است پیچیده به نظر آید، اما به روش‌های مختلفی می‌توان آن را تسهیل كرد. ممكن است به آسانی نتوان پذیرفت كه نژادپرستی آشكار، جفت همسان نژادپرستی پنهان بود. با وجود پیوستگی آشكار میان این عناصر، افتراقات عمیقی نیز بین این دو وجود دارد؛ یعنی هر دو ویژگی‌های مشابه و در عین حال متفاوتی را داشتند. گاه به نظر می‌رسد كه تبارشناسی تاریخی نژادپرستی آشكار و پنهان یكی نیست. بنابراین باید بگوییم كه تبیین ما بی گمان نسخه ساده شده‌ی داستانی است كه به شدت پیچیده است. با این حال، دو نكته مهم را نیز باید در نظر گرفت. نكته‌ی اول اینكه من ضمن تصدیق اهمیت نژادپرستی آشكار، بر ظهور نژادپرستی پنهان تأكید بیشتری خواهم كرد، زیرا در شكل گیری امپریالیسم نقش حیاتی داشته است. دوم اینكه به یك تبارشناسی كه درصدد بیان جزییات درهم تنیده شكل گیری نژادپرستی آشكار و پنهان باشد، علاقه زیادی ندارم. تأكید خاص من بر رابطه بین نژادپرستی و شكل گیری هویت اروپایی در شكل دهی به گفتمان امپریالیستی است.
نكته‌ی آخری كه در اینجا قابل ذكر است و در ادامه‌ی بحث نیز به آن خواهیم پرداخت، تناقض موجود میان عصر توسعه و روشنگری با ظهور قطعی نژادپرستی پنهان است. به گفته تیری هنچ (5)، " در نظر گرفتن عصر روشنگری به عنوان دوره‌ای كه متفكرانش بر آن شدند جهان بینی نژادپرستانه پنهان بسازند، بیش از حد ساده اندیشانه است"[6]. چون این فرایند، كم و بیش ناآگاهانه بوده است. افزون بر این، عصر روشنگری، "متشتت" بود. زیرا بزرگ‌ترین تناقضش این بوده است كه هم ایده‌های شرقی (بیشتر چین) را قرض گرفته و تقلید می‌كرد هم ماهرانه آنان را به مجموعه‌ی دانشی تبدیل می‌كرد كه شرق را هویتی نامتمدن در نظر می‌گرفت و این مسئله به رسالت متمدن سازانه‌ی امپریالیستی و سركوب شرق دامن زد.

بازسازی هویت اروپایی: نژادپرستی، گفتمان امپریالیستی و ابداع جهان

نژادپرستی پنهان به طور كامل در خلال عصر روشنگری ظاهر شد. روشنگری مقطعی معین در بازآفرینی هویت اروپایی بود. این دوره حول این سؤال شكل گرفت كه ما كه هستیم و جایگاهمان در جهان چیست؟ پاسخ به این سؤال به نظام بندی، طبقه بندی و به واقع ابداع جهان منجر شد و این باور را برانگیخت كه غرب تنها به دوش كشنده تمدن و توسعه انسانی در گستره‌های اقتصادی، فكری و سیاسی است. همان گونه كه سمیر امین می‌گوید، این فرایند تصویر مجدد، «غربی جاودان (رو به توسعه) را خلق كرد كه از لحظه پیدایش خود بی نظیر بوده است»[7]. این گفتمان (اغلب ناآگاهانه) نوعی رژیم مبتنی بر آپارتاید (‌تبعیض نژادی) فكری را پدید آورد كه در آن غرب از شرق براساس خطوط خیالی كه ریشه در یونان قدیم داشت- به طور بنیادین جدا بود. تا قبل از قرن هجدهم این ایده كه شرق طی اعصار طولانی با غرب در ارتباط بوده و پیشگام توسعه اقتصادی است، ایده مقبولی بود، اما در قرن نوزدهم تا اندازه زیادی ناپدید شد. با این روش، اروپاییان قادر بودند سهم مثبت شرق و نقش آن را در پیدایش غرب انكار كنند و یا آن را در حاشیه قرار دهند. نظریات جدید در مورد جهان موجب شد كه گفته شود ظهور غرب، تولدی بكر و ناب بوده و فقط با تلاش‌های اروپاییان حاصل شده است. اروپاییان با این كار خود را به عنوان هویت‌های پیشرو و مترقی تاریخ جهان در گذشته و حال و مردمان شرق را هویت‌های منفعل و عقب مانده آن ترسیم كردند. همان گونه كه لیندا توهیوای اسمیت می‌نویسد:
از ویژگی‌های مفروض مردمان اولیه، این بود كه نمی‌توانستیم از اذهان یا تفكرات مان استفاده كنیم. نمی‌توانستیم چیزی اختراع كنیم، نمی‌توانستیم نهاد یا تاریخ ایجاد كنیم، نمی‌توانستیم اندیشه و تخیل داشته باشیم، نمی‌توانستیم چیز با ارزشی تولید كنیم، نمی‌دانستیم چگونه از زمین و سایر منابع طبیعی جهان استفاده كنیم و "هنرهای" تمدن را انجام نمی‌دادیم. با نداشتن این ویژگی‌ها، ما شایستگی نداشتیم...، نه تنها شایستگی تمدن، بلكه حتی لیاقت انسانیت. به عبارت دیگر، ما "انسان واقعی" نبودیم؛ برخی از ما حتی به طور ناقص هم انسان محسوب نمی‌شدند [8].
همین پندار سبب شد كه آسیایی‌ها «‌مردمانی بدون تاریخ» خوانده شوند. پس وقتی شرقیان مردمانی ناتوان برای پیشرفت و توسعه بودند، فقط غرب می‌توانست موهبت تمدن را از راه امپریالیسم به آنان اهدا كند.
بحث پیرامون امپریالیسم را با بیان ادعای جان مكنزی (به پیروی از ادوارد سعید) آغاز می‌كنیم. در نگاه مكنزی، امپریالیسم چیزی «بیشتر از مجموعه‌ای از پدیده‌های اقتصادی، سیاسی و نظامی است. امپریالیسم همچنین ایدئولوژی پیچیده‌ای است كه جلوه‌های گسترده‌ی فرهنگی، فكری و تكنیكی داشت» [9]. درست است كه گروه‌های ذینفع اقتصادی، سیاسی و نظامی از امپریالیسم نفع می‌بردند، اما نباید تصور كنیم كه گفتمان امپریالیسم، فقط برای آنان و یا به دستور آنان پدید آمده بود. اگر امپریالیسم را به گروه‌های ذینفع محدود كنیم و تنزل دهیم (چنانچه دیدگاه‌های ماتریالیستی اغلب چنین كاری می‌كنند) ‌اشتباه كرده‌ایم. برای نمونه، درست است كه سرمایه داران به خوبی از امپریالیسم بهره بردند، اما ایشان در شكل گیری و خلق این گفتمان سهم چندانی نداشتند. در حقیقت، معماران اصلی گفتمان امپریالیسم، اصحاب علم، روشنفكران، آموزگاران، دانشمندان علوم تجربی، جهانگردان، رمان نویسان، روزنامه نگاران، مبلغان مذهبی مسیحی و دیوان سالاران بودند.
اگر برای گفتمان امپریالیستی جوهره‌ای وجود داشت، آن جوهره عبارت است از تجلیل و تكریم اروپاییان به عنوان «اربابان نوع بشر» و تحكیم "خود برتر" اروپایی [10]. بدینسان گفتمان امپریالیستی، نقلیه‌ای را فراهم می‌ساخت كه: سرمایه داران به وسیله آن موهبت‌های سرمایه داری غربی را انتشار می‌دادند، مبلغان مسیحی موهبت‌های پیام رستگاری مسیحیت را گسترش می‌دادند و دانشمندان تجربی، بر توسعه‌ی دانش علمی را برای همه می‌افزودند. آموزگاران ارمغان‌های دانش اروپایی را گسترش می‌دادند، دیوانسالاری، هدیه دیوانسالاری عقلانی و سیاستمداران، دموكراسی را جهانی می‌كردند. اما همان گونه كه خواهیم دید، امپریالیسم در "عمل" به"وعده" وفا نكرد، زیرا سركوب و بهره كشی اقتصادی به مشخصه اصلی رسالت بریتانیایی‌ها تبدیل شد. البته نكته دیگری را نیز باید بگوییم كه در این قسمت بر شكل گیری گفتمان امپریالیستی بریتانیا تأكید می‌كنیم. این گفتمان با سایر گفتمان‌های امپریالیستی اروپایی، ویژگی‌های تباری مشترك دارد و از برخی جنبه‌ها با آنان متفاوت است. در بحث آینده به برخی از این موارد اشاره خواهیم كرد.
بریتانیایی‌ها با تخیل پردازی «جدول لیگ تمدنی» جهان را به شكل مطلوب خود آفریدند. همان گونه كه جدول 1 نشان می‌دهد، بریتانیایی خودشان را در لیگ برتر قرار دادند. اروپای قاره‌ای تیم دسته اول (یا جهان اول)، "زردها" تیم دسته دوم (یا جهان دوم) و "سیاهان" تیم دسته سوم (و یا جهان سوم) و بقیه یا حواشی تیم دسته چهار (یا سیاره میمون‌ها) محسوب می‌شدند.

جدول 1.گفتمان بریتانیایی امپریالیسم: جدول لیگ تمدن‌ها و شكل دهی جهان براساس نژاد

وحشی (دسته سوم) جهان سوم

نامتمدن (دسته دوم) جهان دوم

جهان متمدن (دسته برتر و دسته یك) جهان اول

دسته بندی تمدن‌ها

آفریقا، استرالیا و نیوزلند

امپراتوری عثمانی، چین، سیام، ژاپن

بریتانیا در لیگ برتر، اروپای غربی در دسته یك

كشورهای متناظر

سیاه

زرد

سفید

نژاد

خونسرد، سهل انگار

سودایی، متعصب

منظم، سخت كوش

خلق و خو

بسیار خشك

خشك و گرمسیری

سرد و مرطوب

موقعیت اقلیمی

بی دین/ بت پرست

بت پرست

مسیحی

شخصیت انسانی

استبداد یا نبود دولت، زندگی اشتراكی و عدم عقلانیت

استبداد، بردگی، زندگی اشتراكی و عدم عقلانیت

آزادمنش/دموكراسی، فرد باوری، عقلانیت

نظریه استبداد شرقی

كودكانه، زنانه، وابسته، معمولی، غیرعقلانی

كودكانه، زنانه، مقلد، احساسی، غیرعقلانی

پدرانه، مردانه، مستقل، مبتكر، عقلانی

نظریه پیتر پن

انسان طبیعی در وضعیت طبیعی

مردمان ساقط شده

بریتانیایی‌ها مردمان برگزیده و یا نژاد سرور

اصول مشروعیت اجتماعی

حكومت مستقیم استعماری (فضای خالی یا تلف شده)

غیرمقتدر/ حكومت شاهنشاهی غیرمستقیم (فضای جمعیتی بدون مرزهای معین)

مقتدر (فضای جمعیتی با مرزهای مشخص)

اصول مشروعیت سیاسی

منحرف

منحرف

طبیعی

كیفیت تمدن حاصل شده


معیارهای طبقه بندی در جدول بالا، اطلاعات و داده‌های نظری و ذهنی مختلفی بوده است كه از نظریه‌های زیر مشتق شده‌اند:
1. نظریه‌ی استبداد شرقی؛
2. نظریه پیتر پَن در مورد شرق؛
3. طبقه بندی بر مبنای اقلیم و روحیات؛
4. پیدایش آیین كلیسای انجیلی پروتستان؛
5.پیدایش داروینیسم اجتماعی و نژادپرستی علمی.
در زیر به اختصار راجع به هریك از این دیدگاه‌ها بحث می‌كنیم.

نظریه‌ی استبداد شرقی

یكی از بزرگ‌ترین نظریات در مورد دوگانگی شرق- غرب، نظریه‌ی استبداد شرقی است. این نظریه را می‌توان در نوشته‌های جهانگردان اروپایی آسیا و همچنین نوشته‌های علمی و دانشگاهی دانشمندان مختلف از جمله بودین، ماكیاولی و به خصوص مونتسكیو گرفته تا میل، ماركس و وبر یافت. این نظریه بازگوكننده‌ی آن است كه اروپا مهد دموكراسی بوده است و به همین دلیل به رشد سیاسی و اقتصادی دست یافت، در حالی كه آسیا موطن استبداد و سپس قربانی ركود اقتصادی بوده است.
ایده‌ی استبداد شرقی به طور مشخص در قرن‌های هفدهم و هیجدهم پدید آمد و در قرن نوزدهم به طور كامل در كل جامعه شیوع پیدا كرد. مجله‌ی "نامه ادینبورگ" (11) هنگامی كه عبارت‌های زیر را بیان می‌كند درواقع از نگرش معروف آن زمان سخن می‌گوید:
روح نهادهای شرقی با گسترش قوی اندیشه، سر دوستی نداشت. در كلیه اعصار در جهان، آسیا از نور آزادی محروم بود، در نتیجه، ثمرات زیاد فرهنگ یدی و فكری به طور كامل نابارور و عقیم ماندند[12].
این ایده بعدها در گفته‌های لرد كِرزن (فرمانروای كل هند- 1898 تا 1905) بازتاب پیدا كرد و گفته‌های او (در زیر) در مورد چین، به تمامی جوامع آسیایی تعمیم داده شد:
بی اعتمادی به سرمایه گذاری شخصی، در ذهنیتی نهفته است كه یاد گرفته است دولت همه چیز است و فرد هیچ نیست... . كل سرمایه گذاری خصوصی به واسطه‌ی خفقان حكومتی نابود شده اند... . طبقه‌ی حاكم ... گرایش به حفظ وضعیت موجود دارد... همه‌ی طبقات به یكسان مسحور ركود و ایستایی هستند [13].
جان استوارت میل نیز به همین سیاق در مورد چین و هند گفته است:"مردمان آنان «در طلب آزادی فكر و فردباوری به وقفه‌ای همیشگی دچار شده بودند... و از آنجا كه در این كشورها، نهادهای استبدادی ساقط نمی‌شدند و جای خود را به نهادهای دیگر نمی‌دادند، هرگونه رشد و توسعه متوقف شده بود» [14]. این نظریه در فرایند شكل گیری هویت اروپایی بسیار مهم بود. زیرا اروپاییان را قادر كرده بود كه خود را آزادمنش و مردم سالار واقعی تصور كنند كه با «شرق مستبد» تفاوت ماهوی دارند. این فرایند ضروری بود چرا كه تا قبل از قرن بیستم، هیچ دولتی در اروپا دموكراتیك یا لیبرال نبوده است و به این ترتیب، این «تصویر خودكامه و وحشت آور» از شرق، توجه را از "مسئله نقص دموكراتیك (15)" در دولت‌های اروپایی به جای دیگری منحرف می‌كرد[16]. نویسندگان اروپامداری نه تنها اروپا را قاره‌ای دموكراتیك پایه ریزی كردند، بلكه این مفهوم را فرایند شكل گیری، هویت ساده و در عین حال پیچیده است. در اینجا با جنبه‌ی پیچیده‌ی آن سروكار داریم. پیچیدگی آن از بند بازی و زرنگ بازی‌های فكری بسیاری ناشی می‌شود كه می‌بایست برای ساخت چنین هویت خاصی انجام می‌گرفت، یعنی یك اروپای ناب و پیشرفته كه همواره دموكراتیك و در حال توسعه بوده است، در مقابل، شرق همیشه عقب مانده، ارتجاعی و استبدادی بوده است. یكی از نتایج مهم این قضایا این است كه تاریخ اروپا از حركت خط مستقیم رو به جلو پیروی كرده است، ولی شرق در دوره‌های مختلف گرفتار چرخه‌های ارتجاعی ركود و ایستایی بوده است.
بند بازی فكری اصلی در اینجا به خیال پردازی مجدد از یونان بازمی‌گردد. در زمانی به نسبت كوتاه (اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم) متفكران اروپایی ناگهان یونان باستان را با توجه به اصطلاح نهادهای دموكراتیك و عقلانیت علمی به مرتبه‌ی خاستگاه تمدن اروپایی ترفیع دادند[17]. جای دادن یونان در اروپا نیز به دلیل نقش ادعا شده‌ی آن در همه‌ی موارد از جمله رنسانس، بسیار حیاتی بود. (چون فرض است كه رنسانس پدید آورنده‌ی "پویایی اروپا" بوده است). اما این نگرش در مورد یونان ناب اروپایی، بی گمان با نگرشی كه یونانی‌ها نسبت به خود داشتند، متفاوت است. یونانی‌ها یونان را بخش ثابتی از "غرب یونانی" (18) می‌دانستند. اینكه اروپا همواره فقط یك پندار بوده است نه یك واقعیت جغرافیایی، در این واقعیت نمایان شده است كه "اروپا" (19) در اسطوره شناسی یونانی، دختر اگنور، پادشاه تایره (20) بود كه مكان آن در سواحل لبنان قرار داشت [21].تروی (22) نیز در شرق داردانل قرار گرفته است. به واقع «یونان چه از نظر روحی و چه به لحاظ فرهنگی به شرق متصل بود... و تلاش برای منحرف كردن این حلقه و یا انكار این میراث شرقی همواره برای یونانی‌ها به معنای تحقیر كردن و ناچیز شمردن ارزش‌های فرهنگی و روحی آنان بوده است»[23]. مارتین برنال به این مسئله نام «الگوی باستان» (ضد اروپامداری) می‌دهد كه نشان می‌دهد یونان از مصر باستان الهام بیشتری گرفته بود. اما این گفته‌ها كه" یونان باستان تا اندازه‌ای شرقی بوده است" یا "رنسانس به وسیله ایده‌های شرقی (اغلب اسلامی) یا ملهم از آن شكل گرفته" و یا "یونان به خصوص دموكراتیك نبوده است"، مخالفان زیادی دارد. زیرا این نظرها این پندار را از اعتبار ساقط می‌كنند كه اروپا همیشه به طور بی نظیر، رو به رشد و سرشار از نبوغ بوده است. دیدگاه ابداعی و مطروحه متفكران اروپامداری مبنی بر خطی و مستقیم بودن، سیر پیشرفت اروپا را نیز مخدوش می‌كند. به همین دلیل، روشنفكران و متفكران اروپایی به دنبال پاكسازی جنبه‌های شرقی یونان و غلوگویی در مورد ویژگی‌های اروپایی و نهادهای علمی و دموكراتیك آن بوده‌اند. ما روی این كار بیشتر متمركز می‌شویم؛ زیرا دموكراسی یونان دموكراسی خامی بوده است. در این جامعه، تنها مردان در فرایند سیاسی مشاركت داشتند، زنان از مشاركت محروم بودند و برده داری نهادی ریشه دار بر جامعه حاكم بود (بردگان نیز از مشاركت سیاسی محروم بودند). افزون بر این، یونان قدیم از نظر علمی، نخست به مصر باستان مدیون است. در نتیجه، در واژگان برنال، «الگوی باستان» یونان اكنون جای خود را به «الگوی آریان» (بنیان جدید اروپامدارانه از یونان به عنوان الگویی خالص اروپایی) داد[24]. و به تعبیر برنال و علی مزروعی، تزیین یونان باستان برای بنیان نهادن اروپامدارانه یك اروپای دموكراتیك و علمی كه همواره بر شرق مستبد و ماقبل علمی برتری داشت، جنبه‌ی حیاتی دارد [25].
به طور كلی، نظریه‌ی استبداد شرقی برای دیدگاه اروپامداری، اهمیت بنیادین داشت نه فقط برای اینكه عقب ماندگی آسیا را «تشریح كند»، بلكه با همین نگرش، هویت اروپا را- درگذشته و حال- به عنوان زادگاه تمدن پیشرفته و مردم سالار مستحكم سازد. این نظریه، اروپاییان را به عنوان هویت یا عنصری همواره در حال توسعه در تاریخ جهان ترفیع داد و در عین حال موجب تنزل شرقیان به عنوان هویت‌هایی همواره در حال عقب گرد و منفرد در تاریخ جهان شد.

نظریه‌ی پیتر پَن در مورد شرق

نظریه استبداد شرقی با ایده دیگری كه باید آن را «نظریه‌ی پیتر پن در مورد شرق» ‌نامید، كامل شد. «یافته‌ها» یا دانشی كه در طول عصر روشنگری بنا شد، در این نظریه از راه‌های مختلف به حد اعلای خود رسید. تشابه اساسی این دو نظریه در مفهوم ابداعی غرب عقلانی و شرق غیرعقلانی است. تفاوت‌شان آن بود كه نظریه‌ی پیتر پن برانگیزنده‌ی تصویری خیالی از «دیگری» بود؛ یعنی تصویری فریبنده، هوسران و هرزه كه بیشتر درمانده بود تا وحشی.
درواقع این نظریه، شرق را به صورت كودك معصومی تصور می‌كند كه بر پایه‌ی طبیعت سالم خود بزرگ نخواهد شد. در اینجا نیز دوباره خلاصه سخن این است كه اروپا از یك خط مستقیم در طول زمان به سوی پیشرفت پیروی كرده است، حال آنكه شرق همیشه با توقف‌های عقب گرا همراه بوده است.
این نظریه موجب پدید آمدن مقوله‌های دوگانه‌ی مختلفی شده كه برای غرب و شرق تفاوت‌های تخیلی قائل شده است. از این رو در این نظریه، غرب به صورت مخترع، فعال، علمی، منظم، خوددار، معتدل، معقول، عملی، ذهن گرا، مستقل و بیش از همه، پدرانه تصور شد. به واقع این تصورات ساخته ذهنی بودند، زیرا غرب در طول سال‌های 500 تا 1800م، به طور قابل توجهی متكی بر فناوری‌ها و ایده‌های برتر شرق بوده است. در مقابل شرق به عنوان قطب مقابل و فرودست غرب مقلد، منفعل، خرافاتی، تنبل، افراطی، بی عقل، احساساتی، مرموز، بدن گرا، وابسته و بیش از همه، كودكانه تصور شد. این تصورات از شرق نیز فقط تخیل پردازی بودند. این گفتمان در مورد شرق و غرب مترادف گفتمان پدرسالارانه بود. بنابراین می‌توانیم عبارت‌های غرب و شرق را با "مردانگی" و "زنانگی" جا به جا كنیم و در نهایت به همان مفاهیم دوگانه و ضد هم برسیم.
نظریه‌ی پیتر پن در مورد شرق همان "دكترین وحدت روانی نوع بشر" است. به تعبیر بلات، این نظریه تا حد زیادی با مفهوم "عقلانیت" مرتبط بود "[26]. جوهره‌ی عصر روشنفكری این بود كه كل انسان‌ها را در مسیر زنجیره‌ی ذهنی قرار دهد. در این نظریه، انسان غربی موجودی بهره مند از عقلانیت و كمال بود، در حالی كه انسان شرقی، ناپخته و از مزیت عقلانی و روانی برخوردار نبود، یعنی به مرحله رشد به طور كامل ذهنی نرسیده بود. نكته بسیار مهم این است كه:
با فرض وحدت روانی نوع بشر، غیر اروپایی‌ها هم البته می‌توانستند از راه مجموعه‌ای از تجارب آموزشی (از راه امپریالیسم غربی) به بلوغ، عقلانیت و مدرنیته برسند (اصطلاح «قیمومیت استعماری» نشانه‌ی این دكترین بود و این مفهوم در بسیاری از كتب درسی تاریخ و جغرافیای آن زمان به چشم می‌خورد)[27].
به واقع ترسیم غرب به عنوان مرد عقلانی، مستقل و پدرانه در كنار ترسیم شرق به عنوان كودك و یا زن غیرعقلانی، متكی و درمانده، نقش مهمی در توسعه‌ی این ایده داشت كه رسالت متمدن سازی امپریالیستی یك وظیفه‌ی اخلاقی برای غرب است. زیرا براساس این تفكر تنها غرب پدرانه و شكیباست كه می‌تواند و باید شرق كودك صفت را رهایی و نجات بخشد، دقیق مانند پدری كه وظیفه‌ی تربیت فرزندش را برعهده داشته باشد. ترسیم شرق به صورت زنی فریبكار و زیبارو، انگیزه‌ی بیشتری را برای غرب مرد صفت و پدر پدید آورد تا غلبه‌ی امپریالیستی، نفوذ، كنترل و لذت خود را تحصیل كند.
شاهد دیگر بر تخیل پردازی این تصورات در مورد شرق و غرب، ناسازگاری نظریه پیترپن و نظریه‌ی استبداد شرقی در برخی جوانب بود. در این دیدگاهها، شرق از طرفی به عنوان خطر خودكامه نگریسته شده (نماد خشونت و قدرت خودكامه) در عین حال ماهیتی غیرترس آور نیز تصور می‌شد كه در اصطلاح درمانده و كودكانه بود (‌نماد معصومیت و ناتوانی). از این رو شرق در آن واحد، همانند تقسیم بندی مانوی هم «نماد شرارت» بود و هم «نماد رمانتیك معصومیت». این تصاویر گوناگون با هم متناقض به نظر می‌آیند، اما زیركی روشنفكران اروپامداری از این جنبه معلوم می‌شود كه آنان توانستند این تصورات را به طور موفقیت آمیز در گفتمان امپریالیستی منسجم و پیوسته با هم پیوند بزنند. بازنمایی شرق به عنوان خطر خودكامه همان قدر برای گفتمان امپریالیسم مهم بود كه ایده شرق به عنوان هویتی معصوم، هوسران و بیش از همه منفعل و درمانده. زیرا پندار اخیر برای هویت بخشیدن به امپریالیسم با عنوان «پیشه‌ای اخلاقی» (رهایی زیبایی خفته شرقی توسط شاهزاده غربی) ‌به كار گرفته شد. ارتباط بین نظریه‌ی پیترپن و نظریه‌ی استبدادی شرقی و امپریالیسم از همه آشكارتر در شعر مشهور ردیارد كیپلینگ در سال 1899 به عنوان «رسالت مرد سفید» نمایان شده است. او در این شعر انسان‌های شرقی را به عنوان «نیمی شیطان، نیمی كودك‌» توصیف می‌كند. رسالت مرد سفید، درمان بیماری تباهی و محرومیت شرقی بود. رسالت بود، چون امپریالیست‌ها نباید در قبال خدمت شان به نوع بشر انتظار قدردانی داشته باشند. بلكه پاداش آنان همانگونه كه كیپلینگ هشدار داد، بیش از این نبود:
- تحقیر آنهایی كه بهترند
- نفرت از آنهایی كه نگهبان هستند.

طبقه بندی بر مبنای اقلیم و خلقیات

یكی از جنبه‌های مهم تفكر عصر روشنگری، اهمیت دادن به رابطه میان اقلیم، خلقیات و تمدن بود. مونتسكیو، آدام فرگوسن و ویلیام فالكونر در اینجا اهمیت ویژه‌ای دارند، اگرچه آنان متقدم بر روشنفكرانی، همانند میشل مونته (28)، پیر چارون (29) و جین بودین (30) بودند. بنابراین، اندیشه، مردمانی كه در اقلیم‌های خشك و گرمسیری زندگی می‌كنند، از «وضعیت اخلاقی پایین تری» برخوردارند، اما ساكنان مناطق معتدل دارای «فعالیت بیشتر مغز» هستند [31]. بدیهی است كه اروپاییان سخت كوش باشند، چون در اقلیم سرد و مرطوب زندگی می‌كنند و آفریقایی‌ها به دلیل دارا بودن محیطی خشك، خونسرد (‌بلغمی مزاج) و تنبل هستند. همان گونه كه فیلیپ كرتین می‌نویسد: «نتیجه این است كه در نگاه فالكونر، بهترین توازن خصیصه‌های انسانی را می‌توان در كناره‌ی شمالی منطقه‌ی معتدل- یعنی ایتالیا- یافت.»[32].
اقلیم و سرشت به طور نزدیكی با سطح تمدن پیوند زده شدند. مردمان زرد (به خصوص چینی ها) در حوالی دهه 1780 به عنوان مردمانی ساقط شده نگریسته می‌شدند، یعنی آنان در نتیجه‌ی اقلیم فاسدكننده از یك طرف و فشار فلج كننده‌ی استبداد شرقی از سوی دیگر، به سقوط اخلاقی و عقب ماندگی دچار شده بودند [33]. این بازنمایی بسیار خام بود و نمی‌توانست مبین تلقی پیشین اروپایی‌ها باشد كه می‌گفتند چین روزگاری مدلی از تمدن پیشرفته بود. با این واقعیت نیز سازگار نبود كه مناطق شمال چین به اندازه‌ی اروپا معتدل است. در هر حال مقولات رژیم و اقلیم در پایان قرن هجدهم به یكباره تغییر پیدا نكردند كه تبیین كننده‌ی این «سقوط» باشند. بنا به توصیف مایكل ادوارد، "همه این‌ها شاید «واكنش طبیعی به پرسش بی چون و چرا (گذشته) از چین بود، در عین حال این واكنش به طور كامل جاهلانه بود. در چنین اوضاعی، هیچ حد وسطی بین تمجید اغراق آمیز و تحقیر همه جانبه وجود نداشت" [34]. بنابراین چهره‌ی اولیه‌ی چین به عنوان كنفسیوس اشرافی و خردمند، ناگهان بعد از 1780 به چهره‌ی شیطانی فومانچو (35) تبدیل شد. و تصور شد كه روحیه چینی، افسرده و سودایی است چرا كه آنان زمانی بزرگ بودند و اكنون باید نظاره گر «شكست‌های شان» باشند.
[انسان ] «وحشی» سیاه نیز «انسان طبیعی در یك وضعیت طبیعی» تصور شد كه فقط یك قدم با میمون فاصله داشت. نمونه‌ای رایج در این مورد توسط كاشف بریتانیایی ویلیام دامپیر اظهار شده است. هنگامی كه او در اواخر قرن هفدهم به استرالیا رسید، از «بدشكلی طبیعی» (36) بومیان متحیر شد و گفت: «من تاكنون وحشیان بسیار گوناگونی دیده‌ام، اما آنان (استرالیایی‌ها)، زشت‌ترین چهره‌ها و بدترین ویژگی‌هایی را داشتند كه تا به حال من دیده‌ام»[37]. اظهارات دامپیر یك قرن بعد، از نو تكرار شد و آن هنگامی بود كه عالمان تجربی اروپایی، بومیان استرالیایی را فقط یك قدم بالاتر از میمون جای داده بودند. پیتر كانینگهام سؤالی مطرح كرد كه آیا بومیان باید «در نقطه‌ی صفر تمدن قرار داده شوند و در جایگاه مرز اتصال انسان و قبیله‌ی میمون‌ها جای گیرند؟- چرا كه به ظاهر برخی از زنان بومیان تنها یك دُم نیاز دارند تا میمون كامل شوند»[38].
اینجاست كه رابطه‌ی بین ریشه‌های آشكار (علمی) و نژادپرستی پنهان، به روشنی آشكار می‌شود. نقطه‌ی عطف موضوع، ابداع زنجیره‌ی بزرگ حیات بود كه توسط كارل لیناس در كتابش با عنوان "نظام طبیعی" (39) (1735) به طور مفصل بیان شده است. نویسنده در نسخه‌های بعدی كتاب به تدریج یك چارچوب اساسی بنا نهاد. او چهار نژاد اصیل انسان را در یك سیستم سلسله مراتبی تشریح كرد: سفید، زرد، قرمز و سیاه (كه سفیدها در نوك قرار داشتند). سپس در 1758 نسل انسان را به دو گروه تقسیم كرد: گروه دوم دربرگیرنده اورانگوتان و برخی انسان‌های وحشی می‌شد كه نمی‌توانستند حرف بزنند و كم و بیش فاقد احساسات بودند. از آنجا كه سیاهان فقط یك قدم بالاتر از اورانگوتان‌های «بدون دم» بودند و تفاوت‌های میان آنان اندك بود، نتیجه گرفته شد كه سیاهان در پایین‌ترین نقطه تمدن انسانی قرار دارند و فقط كمی بالاتر از اورانگوتان‌ها جای می‌گیرند.
از این نظر، انسان شناسان و زیست شناسان، به خصوص زنجیره‌ی طولانی‌ای از «نظریات» و «طبقه بندی ها» را بسط دادند كه در نهایت به پدید آمدن نژادپرستی علمی در بریتانیا بعد از 1840م، منجر شد. در اواخر قرن هجدهم میلادی، پیتر كَمپِر شروع به اندازه گیری مشخصات سر انسان كرد. نتیجه این بود كه اروپاییان از این موهبت برخوردار شدند كه از بالاترین سطوح هوش و زیبایی برخوردار باشند، در حالی كه سیاهان در پایین‌ترین پله و فقط بالاتر از هوشمندترین حیوانات قرار داشتند. مجموعه‌ای از نویسندگان از كمپر پیروی كردند و به پژوهش اندازه و شكل جمجمه انسانی پرداختند- كه از جمله آنان می‌توان به كویه (40)، بلومن باخ، رتزیس (41) اشاره كرد. همه آنان به طور مشابه نتیجه گیری كردند كه اروپایی‌ها باهوش‌ترین و سیاهان كم هوش‌ترین هستند. كنت دو بوفِن ادعا كرد كه هوتنت‌ها (خوی- خوی‌های جنوب آفریقا) حلقه‌ی گمشده بین میمون‌ها و انسان را تشكیل می‌دهند. نظیر همین گفته را ادوارد لانگ نیز بیان كرده است:" فكر نمی‌كنم كه یك شوهر اورانگوتان برای یك زن هوتنت هیچ گونه بی حرمتی باشد؛ البته ممكن است نظریه‌ای خنده دار باشد». ما امروزه با جمله دوم او مخالفتی نداریم، اما بسیاری از هم فكرانش با جمله‌ی اول سخن او موافق هستند. افسانه‌ی "علمی" دیگر كه توسط ماترلینك مطرح شد قائل به وجود «ناحیه‌ی شرقی» و «ناحیه‌ی غربی» در مغز انسانی بود كه ناحیه‌ی شرقی تولیدكننده عرفان، دین و ناخودآگاه و ناحیه غربی تولیدكننده خرد، علم و خودآگاهی است[42]. دكتر جیمز هانت (43) نیز ادعا كرد كه توقف رشد ذهنی سیاهان، ناشی از نبود اولیه‌ی پیوندهای جمجمه در "نژادهای پست‌تر بشر" بوده است [44]. جالب اینكه، پوشیدن كلاه نازك ضدآفتاب، نشان دهنده پذیرش زیاد این گونه افسانه‌ها در میان انگلیسی‌هاست. این عمل، موجب شد دست اندركاران بریتانیایی در سرزمین‌های استعماری این، باورخرافی را داشته باشند كه آنان در مقابل آفتاب، آسیب پذیرترند و جمجمه نازك‌تر دارند. این باور به طور تلویحی یعنی مغزهای آنان بزرگ‌تر است. همان گونه كه جرج ارول گفته است «جمجمه‌ی نازك‌تر نشان از برتری نژادی و كلاه ضد آفتاب نوعی سمبل متعلق به امپریالیسم بوده است»[45].
نژادپرستی علمی به كمك اندیشه‌ی چند نسلی (46) (خلقت‌های چندگانه) كه ضد اعتقادات مسیحیت بود، تقویت شد. این ایده بیان می‌كرد كه نژادهای چندگانه بشری، ریشه‌های گوناگون دارند، همچنین اندیشه مسیحی در مورد منشأ نوع بشر را رد می‌كرد. براساس اعتقادات مسیحی، همه‌ی انسان‌ها از یك خون هستند، یعنی همه به طور بالقوه برابرند و می‌توانند به آیین مسیحیت درآیند. ایده‌ی چند نسلی با رد این باور، راه را برای نظریه‌ای مبتنی بر كهتری همیشگی سیاه پوستان و زردپوستان باز كرد. این نظریه در فرانسه پروپال یافت، اما در انگلستان به دلیل احیای پروتستانتیزم، بستر چندان مناسبی نیافت [47]. درواقع تنها در دهه 1840 بود كه نژادپرستی آشكارا رواج یافت.

احیای پروتستانتیزم

بزرگ‌ترین تناقض احیای پروتستانتیزم بریتانیایی این است كه ترجیح ایده تك نسلی (خلقت واحد) بر ایده چند نسلی، از غلبه‌ی كامل نژادپرستی علمی جلوگیری كرد، اما با وجود این، سهم آن در نژادپرستی پنهان و مأموریت متمدن سازی زیاد بود. در اینجا نیز دوباره به داستان سِفر پیدایش در مورد سه پسر نوح ارجاع داده می‌شود. چون این داستان رسالت تمدن سازی را توجیه می‌كند. تأثیر داستان آفرینش در كتاب مقدس این است كه ادعا می‌كند- یا این گونه از آن تفسیر شده است- وظیفه یافث (اروپا) این بود كه سام (‌آسیایی‌ها) را جذب كند و كنعان (‌سیاهان آفریقا) را به بردگی بكشاند یا مورد استعمار قرار دهد. بنابر روایت داستان سِفر پیدایش در فصل نهم، آیه 27 كتاب مقدس: «خداوند به یافث قدرت خواهد بخشید و او را در چادرهای سام سكنی خواهد گزید و كنعان خدمتكار او خواهد بود».
احیای پروتستانتیزم در ماسونرهای (مبلغان) ‌مسیحی این انگیزه را به وجود آورد كه به سراسر جهان بروند و در میان غیرمسیحیان سكنی گزینند. همان گونه كه ای.جی كریستوفر می‌گوید:
ماسونرهای مسیحی، شاید بیش از سایر اعضای دیگر گروه‌های بنگاه استعماری، دگرگونی بنیادین جامعه بدوی را هدف خود قرار داده بودند... . بنابراین آنان چه آگاهانه یا ناخودآگاه به دنبال نابودی جوامع پیش استعماری و جایگزینی آنان با جوامعی نو... براساس تصویر اروپا بودند [48].
مبلغان مسیحی یكی از قدرتمندترین و مؤثرترین صداها در میان گروه‌های مؤثر مأموریت استعماری بودند. به گفته دیوید آبرنثی (49)، مبلغان مسیحی همین كه در بخش‌های مختلف قلمرو استعماری سكنی گزیدند «به شدت خواستار مداخله دولت برای تسهیل رسالت متمدن سازی شدند»‌[50].
جنبه‌ی مهم دیگر احیای پروتستانتیزم آن بود كه بریتانیایی‌ها را قادر ساخت نه تنها بین خود و سیاه پوستان و زردپوستان، بلكه با سایر ملل اروپایی نیز تمایل قائل شوند. بریتانیایی‌ها خود را در بالاترین نقطه‌ی نردبان (لیگ قهرمانی) قرار دادند. در زیر آنان آلمان‌ها قرار داشتند (در رأس دسته اول). آنان در میان لیگ دسته‌ی اول نیز سیستم سلسله مراتبی قائل شدند كه آلمانی‌ها اول، بعد از آنان كاتولیك‌های فرانسوی و سپس كاتولیك‌های پرتغالی قرار می‌گرفتند كه در ته لیگ دسته‌ی اول موقعیت لرزانی داشتند و در معرض تنزل درجه بودند. برای مثال، پالمرستون می‌نویسد «حقیقت روشن این است كه پرتغالی‌ها در میان كلیه‌ی ملت‌های اروپایی (به غیر از ایرلندی ها)‌از پایین‌ترین سطح اخلاقی برخوردارند»[51]. همچنین گفتن این نكته بسیار اهمیت دارد كه كاتولیك‌های ایرلندی در لیگ دسته‌ی اول نبودند و به دسته سوم منتسب بودند. برای مثال مجله‌ی طنز انگلیسی به نام "پانچ (52)" طرح می‌كند كه ایرلندی‌ها «حلقه‌ی گمشده بین گوریل‌ها و سیاهان هستند»[53]. اعلان نامه‌های رسمی انگلیسی‌ها و یا بریتانیایی‌های طبقات بالای جامعه در مورد ایرلندی‌ها تا اندازه‌ای با گفته‌های روزمره آنان همسان بود كه می‌گفتند ایرلندی‌ها "نژادی وحشی و بی تمدن" بودند (‌به طور مثال ساموئل مارسدن این گونه ادعا كرد)[54]. نگرش و بی اعتمادی طبقه‌ی بالای انگلیسی نسبت به ایرلندی‌ها، یكی از عوامل مهم در فرستادن آنان به مستعمرات استرالیا بوده است. این بحث اهمیت بسیاری دارد، چون رنگ پوست برای طبقه بندی‌های استعماری، معیاری لازم، اما نه الزاماً كافی بوده است. درنهایت، موضوع مهم‌تر اینكه، میزان پیروی سایر تمدن‌ها از "معیار تمدن"- كه به قول معروف به گونه‌ای بی نظیر در انگلستان به كمال رسیده- بود.
لیندا كالی (55) در این زمینه، مصرانه استدلال كرد كه بریتانیایی‌ها به طور معمول همان اندازه با كاتولیك‌های فرانسوی (كاتولیك‌های ایرلندی كه جای خود دارد) دشمن بودند كه با ملت‌های مختلف شرق [56]. آنان باور داشتند كه پروتستانتیزم در مقابله با كاتولیسیسم، نماد تمدن است. در نگاه آنان، كاتولیك‌های فرانسوی به عنوان نیمه بردگانی دیده می‌شدند كه زیر سلطه استبداد فرانسوی، توانایی پیشرفت نداشتند. بریتانیایی‌ها در فضای شدید پروتستانی قرن هیجدهم و نوزدهم، به این باور رسیدند كه خود را تحت حمایت خاصی از خداوند بدانند- یعنی اینكه آنان به واقع "بندگان برگزیده‌ی خداوند" هستند. این ایده به زیبایی در شعر مشهور ویلیام بلیك آمده است كه به بریتانیایی‌ها آموزش می‌دهد كه دست از كار نكشند تا آنكه "اورشلیم را در سرزمین سبز و دلربای انگلستان بنا كنند". به قول لیندا كالی، پروتستان‌های بریتانیایی می‌دانستند كه:
سرنوشت محتوم آنان بود كه مرتب با دوره‌های گناه و رنج بسیار شدید مورد آزمایش قرار گیرند، و مسلم می‌دانستند كه نزاع به ویژه یا غیرپروتستان‌ها حق طبیعی آنان است. اما باور نیز داشتند كه براساس تقدیر الهی، بی گمان به رستگاری خواهند رسید و درجات عالی كسب خواهند كرد. خلاصه، بسیاری از آنان باور داشتند كه سرزمین‌شان هیچ چیز كمتر از اسراییل ندارد و حتی از آنجا بهتر است [57].
بنابراین از ایده‌ی بریتانیایی‌ها به عنوان مردمان برگزیده‌ی خداوند، تنها فاصله‌ی كوتاهی مانده بود تا به امپریالیسم و انگلیسی كردن جهان به عنوان تقدیر آشكار بریتانیا، نگریسته شود.

داروینیسم اجتماعی و نژادپرستی علمی (و یا آشكار)

بعد از دهه‌ی 1840م، نژادپرستی آشكار (یا علمی) به طور جدی در بریتانیا ظاهر شد. پیشرفت‌های فكری بسیاری در شكل گیری این گفتمان خاص صورت گرفته بود. یكی از مهم‌ترین لحظات در این مورد، چاپ كتاب چارلز داروین با عنوان "درباره‌ی منشأ گونه‌های موجودات" (58) بود كه به سرعت ایده‌های آن به نظریات علوم اجتماعی منتقل شد. با وجود این، برخی از ایده‌های موجود در این كتاب به قبل از داروین، مهم‌تر از همه به هربرت اسپنسر برمی گشت. مفاهیم "انتخاب طبیعی" و "بقای اصلح" (این واژه توسط هربرت اسپنسر گفته شده بود) در مشروعیت بخشیدن برتری نژاد سفید در نگاه غربی‌ها، اهمیت پیدا كردند. وارد كردن داروینیسم به نظریات علوم اجتماعی به این دلیل اهمیت داشت كه «در ظاهر بر اعتبار "علمی" تقسیم بندی نژادها به پیشرفته و عقب مانده یا آریان- اروپایی در برابر شرقی- آفریقایی تأكید بسیار دارد» [59]. این نظریه، جایگاه خود را در میان نظریه پردازان نوین نژادپرستی آشكار (علمی) پیدا كرد و توسط كنت آرتو دِ گوبینو در فرانسه، رابرت ناكس و چارل كینگزلی در بریتانیا، نات و گِلایدُن در آمریكا و نیز مجموعه‌ای از نویسندگان در آلمان از جمله كارل وگت (60) و استوارت چَمبرلین (انگلیسی تبار) به كار گرفته شد. این نظریه‌ها در دهه‌ی 1840 ظاهر شد، اما بعد از دهه 1850 بسط و توسعه یافت (البته ریشه‌های آن به قرن هجدهم بازمی گردد) [61]. در انگلستان نژادپرستی علمی به خوبی در یكی از شخصیت‌های رمان بنیامین دیزرالی (62) (1847) به نام "تنسرد" (63) تجسم پیدا كرده است كه به ما می‌گوید موفقیت تاریخی انگلستان:
عملی نژادی است؛ نژاد انگلوساكسون به دلیل برخوردار بودن از وضعیت جزیره‌ای توانست شخصیت منظم و كوشای خود را بر زمان نقش بزند. هنگامی كه نژاد برتر با ایده‌ای برتر برای كار كردن و دستور دادن ترقی می‌كند، وضعیتش رو به رشد خواهد بود... نژاد، همه چیز است [64].
برای نخستین بار در تاریخ جهان، توسعه‌ی جوامع به ویژگی‌ها نژادی پایدار نسبت داده شد (برای مثال جمله [بالا] " نژاد همه چیز است "). بر پوست و ویژگی‌های ژنتیكی به عنوان معیارهای تعیین كننده تمدن، تأكید خاصی شد. كتاب‌هایی همانند" نژادهای بشر" (65) از روبرت ناكس (66) و "تكامل اجتماعی (67)" از بنیامین كید (68) و "نابرابری نژادها (69)" از كنت دِ گوبینو، تقسیم بندی سه گانه‌ای از نژادها براساس رنگ پوست ارائه كردند: سفید، زرد و سیاه (مطابق با داستان خلقت [سِفر پیدایش] كتاب مقدس). در این زمان این تفكر برای برخی ها-البته نه برای همه- به منزله‌ی سلسله مراتب دائمی بود و نژادپرستی علمی توجیه كننده اطاعت و انقیاد دیگران (نژادهای زرد و سیاه) ‌توسط خود (‌اروپایی‌ها) بود.
این نوع نژادپرستی علمی، در برترین حالت، توجیه كننده‌ی نابودی نژادهای پست‌تر و در بهترین حالت توجیه كننده‌ی تبعیض نژادی بود. این ساختار نژاد به سرعت به گفتمان امپریالیستی موجود سرایت كرد، و خود را در مجموعه‌ای پایان ناپذیر از گفته‌های بوروكرات‌های امپریالیستی و سیاستمداران انگلیسی نشان داد. یكی از این نوع بیانات، عبارت زیر از جوزف چَمبرلین است:
من به این نژاد باور دارم، این نژاد بزرگ‌ترین نژاد حاكمی است كه جهان تاكنون به خود دیده است؛ این نژاد آنگلوساكسون، آنقدر افتخارآمیز، استوار، متكی به نفس و مصمم است كه آب و هوا و دگرگونی از قابلیت و توانایی آن نمی‌كاهد، و بدون هیچ لغزشی، قدرت برتر تاریخ آینده و تمدن جهانی خواهد شد[70].
افزون بر این، امپریالیسم به عنوان یك مأموریت تمدن ساز به خوبی در گفته‌های لرد كِرزن بیان شده است:
ما در امپراتوری فقط كلید خوشبختی و ثروت را نیافته‌ایم، بلكه برای انجام وظیفه و خدمت به نوع بشر دعوت شده‌ایم.[71]
گفتمان نژادپرستی حتی درون حقوق بین المللی نیز راه یافت. به طور مثال، جیمز لوریمر (72) انسان را به سه گروه تقسیم كرد: انسان متمدن سفید، بشریت غیرمتمدن زرد و وحشی سیاه [73]. م.ف. لیندلی اظهار كرد كه "مناطق عقب مانده مناطقی‌اند كه بومیان در آن سكونت دارند و وسعت آن نسبت به مناطق متمدن كمتر است، مانند مناطق مركزی آفریقا"[74]. جان وست لیك (75) در كتابش با عنوان «‌فصولی درباره‌ی اصول حقوق بین الملل (1894) اظهار می‌كند كه «مناطق غیرمتمدن جهان باید به قدرت‌های پیشرفته اروپایی الحاق شده و یا توسط آنان اشغال شوند»[76]. به واقع حقوق بین الملل اروپا، فعالیت استعمار و امپریالیسم را در شرق توجیه می‌كرد و به آن مشروعیت می‌بخشید[77]. حقوق بین الملل اروپا با طبقه بندی یا ساخت سیاسی كشورهای مختلف جهان، امپریالیسم را پدید آورد. در نتیجه، این كار موجب نوعی «جداسازی منطقه‌ای» مردمان شرق شد. حال ببینیم این مسئله چگونه روی داد؟
كشورهای دسته‌ی سوم با نام «سرزمین رها شده و بدون سكنه» برچسب خوردند. سرزمین «وحشی‌ها»، فقط به عنوان فضاهای خالی و یا بی حاصل تصور شد. برای مثال لرد كارنارون در 1874 می‌گوید: «مأموریت انگلستان»، «‌روح ماجراجویی برای پر كردن مناطق خالی جهان را برانگیخت[78]. همان گونه كه ادوارد سعید به تلخی می‌گوید «برای بریتانیایی‌ها زحمتی نداشت كه بپذیرند این نقاط خالی روی نقشه جهان، در عمل محل سكونت بومیان بود»[79]. بله برای بریتانیایی‌ها این مسئله چندان دشوار نبود، زیرا بومیان در بهترین حالت، مردمان "وحشی" و در بدترین حالت "حیوان" تصور می‌شدند و از این رو مستحق داشتن سرزمین مستقلی برای خود نبودند. این "قلمروزدایی ذهنی" القا می‌كرد كه تسخیر استعماری به طور كامل بجا بوده است. برخلاف چگونگی رفتار با وحشیان سیاه و لقب «سرزمین بدون سكنه»،‌ «زردهای» كشورهای دسته دوم، «مردمانی ساقط شده» و سرزمین هایشان «فضاهایی بدون مرز» ‌تصور شد. بنابراین با توجه به برچسب سقوط اخلاقی آنان، به طور كامل منطقی بود كه اروپاییان به آنجا بروند و هماهنگ با سطوح تمدن غربی به آنان حیات دوباره ببخشند. از آنجا كه سرزمین آنان به عنوان «سرزمین بدون سكنه» محكوم نشده بود، اروپاییان در این سرزمین‌ها اخلاق امپریالیسم غیررسمی- و نه سلطه امپریالیستی مستقیم- به كار گرفتند و رفتار "اصلاح گری" را اجرا كردند. اروپاییان از فرمانروایی و حاكمیت كامل بهره مند شدند. این مسئله در جای خود، آنان را در برابر رسالت تمدن سازانه انگلیسی‌ها محافظت كرد، چون نشان داد كه فقط در اروپا (نه فقط انگلستان)- البته در چشم بریتانیایی‌ها، برخی ملل اروپایی از برخی دیگر متمدن‌تر بودند.

تناقض اخلاقی رسالت تمدن سازانه امپریالیستی

به محض جعل گفتمان امپریالیسم از خلال شكل گیری هویت اروپایی و پدید آمدن جهان بر پایه‌ی نژاد، آغاز «رسالت تمدن سازی» به مأموریت اخلاقی تبدیل شد. این دیدگاهی مادی گرایانه و ساده لوحانه است كه می‌گوید بریتانیا به نقطه‌ی اوج قدرت مادی رسیده بود و بنابراین به امپریالیسم مبادرت ورزید، چون «توان آن را داشت». زیرا این نكته را نادیده می‌گیرد كه هویت امپریالیستی انگلیسی، «قدرت عظیم» خود را با اهداف اخلاقی تركیب كرده بود. یعنی این هویت بریتانیایی‌ها بود كه آنان را برانگیخت تا به امپریالیسم روی آورند نه اینكه «توانایی آن را داشتند». آنان اعتقاد داشتند كه باید این كار را انجام دهند (همان، رسالت نژاد سفید). همان گونه كه ادوارد سعید پیش از همه خاطر نشان كرده است، شرقیان هیچ جایگاهی نداشتند، مگر به صورت مشكلاتی دیده شوند كه - توسط سلطه‌ی استعماری- باید حل شود. به واقع، انتخاب و نامیدن چیزی به نام «شرقی»... متضمن یك برنامه تلویحی بود... . وقتی به شرق شناسی به عنوان نوعی فرافكنی غربی نسبت به شرق و تمایل برای فرمانروایی بر آن نگاه كنیم، این مسئله تعجب كمتر كسی را برمی انگیزد»[80]. به هر حال هیچ یك از این گفته‌ها بدان معنی نیست كه قدرت مادی و یا عوامل مادی اهمیت ندارد. بی شك قدرت مادی پیش زمینه‌ی حیاتی برای امپریالیسم بریتانیایی بود. اما در این فرایند، چگونگی ساختن هویت "عامل" و اثرگذار مناقشه برانگیز است. حال این هویت نژادپرستانه، چگونه قدرت بزرگ انگلیسی (و یا غربی) را با اهداف اخلاقی قرین كرد و بدین وسیله به امپریالیسم انجامید؟
نتیجه‌ی حاصل از «جدول لیگ تمدنی» و ترسیم مرزهای جهان براساس نژاد، باور به طبیعی و پیشرفته بودن غرب، و منحرف، عقب مانده و نامتمدن و یا وحشی بودن شرق بود. مهم‌تر اینكه، هویت غربی به گونه‌ای شكل گرفت كه شرق را به دلیل انحراف تصوری آن، نمی‌توانست تحمل كند. اروپایی‌ها به اینجا رسیدند كه امپریالیسم را بسان «رسالتی تمدن ساز» بنگرند كه طی آن «وظیفه‌ی اخلاقی» انسان غربی، هدیه كردن تمدن به شرق بود. به دلایل توجیه كننده‌ی بسیار، به امپریالیسم عنوان "رسالت تمدن سازی" دادند: ابتدا به این دلیل كه امپریالیسم برای متمدن كردن و رهایی بخشیدن شرق می‌بایست هویت و فرهنگ شرقی را نابود كند و ویژگی‌های تمدن برتر غربی را جایگزین آن كند. دوم اینكه این اصطلاح مفید است. زیرا هرچند امپریالیسم آن گونه كه در عمل نقش داشت، برای جهان مفید نبود، باز با این حال، امپریالیست‌های بریتانیایی مخلصانه باور داشتند كه آنان به واقع شرق را «متمدن ساخته» و آن را نجات و بهبود بخشیدند. برای مثال، در رمان مشهور «آقای پسناپ» از چارلز دیكنز خاطرنشان شده است كه سایر كشورها فقط یك «اشتباه» (81) بوده‌اند. در ذهنیت نژادپرستانه‌شان، وظیفه‌ی بریتانیایی‌ها بود كه این «اشتباه را تصحیح كنند». بریتانیایی‌ها خود را به حق می‌دانستند، زیرا افتخارآمیزتر از این نبود كه به دیگران كمك شود تا از میوه‌های مدرنیته و تمدن بهره مند شوند- كه البته غرب خالق تمدن بود و تنها بریتانیایی‌ها می‌توانستند آن را به دیگران برسانند- اما مردمان شرق جاهل‌تر و یا سرسخت‌تر از آن بودند كه دستان رئوف امپریالیسم بریتانیا را به رسمیت بشناسند و از آن تقدیر كنند؟
حالا مردمان شرق برای "انحرافشان" چگونه باید درمان یا اداره می‌شدند (چه كاری باید با آنان می‌شد تا «متمدن» شوند)؟ «استراتژی تمدن سازی» متناسب با سطح درك تمدن غرب كه در مورد هر وضعیت و یا ملت شرقی قضاوت می‌كرد، انتخاب شد. از این رو برای هر ملت یا وضعیتی كه براساس قضاوت غرب نامتمدن‌تر بود، می‌بایست رفتار انضباطی سخت تری اتخاذ شود تا بیماری انحرافی‌اش را درمان كرد. با كشورهای دسته سوم (نژاد وحشی سیاهان) كه به سختی جزو انسان‌ها محسوب می‌شدند، باید از راه استعمار و در شدیدترین حالت به وسیله‌ی نسل كشی و تبعیض اجتماعی رفتار می‌شد. با كشورهای دسته دوم (نژاد نامتمدن زردها) كه بر پایه‌ی ارزشیابی غربی‌ها از سیاهان متمدن‌تر، اما از اروپاییان دسته اول، به طور كامل فروتر بودند، باید از راه «امپریالیسم غیررسمی» رفتار می‌شد.
در مجموع، مأموریت تمدن سازانه بریتانیایی‌ها، مبتنی بر تناقض بنیادین بود. از یك سو این كار ابزاری برای تحمیل «استحاله‌ی فرهنگی» (82) بود كه «مردمان شرقی را پرورش دهد» تا به سطح تمدن بریتانیایی برسند. این عمل نهادها و رویه‌های سیاسی، اقتصادی و فرهنگی شرقی را ملزم می‌كرد، هماهنگ با اصول بریتانیایی، تغییر پیدا كنند. از سوی دیگر، «استحاله‌ی فرهنگی»، دوش به دوش استراتژی مهار (83) حركت می‌كرد كه درصدد عقب نگه داشتن اقتصاد و ملت‌های شرق بود. به بیان دیگر، تناقض موجود در خواسته‌های متضاد آنان، یعنی یكی پرورش (استحاله فرهنگی) و دیگری عقب نگه داشتن آنان (مهار) آشكار بود. اما این تضاد در گفتمان نژادپرستانه امپریالیستی، به دو دلیل از انسجام منطقی برخوردار بود: نخست رسالت تمدن سازی می‌بایست شرق را مطابق با اصول غربی استحاله كند تا خطر هویتی برآمده از آن را نابود كرده و غرب احساس برتری كند. اما غرب می‌بایست همچنان «برتر» بماند تا اقتصادهای شرقی مهار شود و قادر به مقابله با برتری اقتصادی غرب نباشد. دوما، استحاله فرهنگی و سیاست مهار، هر دو متضمن سركوب شرق بودند. استحاله‌ی فرهنگی تجسم كننده همان جوهره نژادپرستی پنهان بود كه براساس آن فرهنگ و هویت گروه‌های هدف باید نابود می‌شد و با فرهنگ «برتر» كشور امپریالیستی جایگزین می‌شد. به واقع استحاله فرهنگی معادل همان چیزی است كه پیر كلاسترس (84) آن را «قوم كشی» می‌خواند. این مسئله با اهداف و نیات استراتژی مهار، پیوند تنگاتنگی داشت. یعنی مردمان شرق كه در بهترین حالت فرودست و در بدترین حالت پایین‌تر از درجه انسانی‌اند، «طبیعی است» كه در زمینه‌ی پاسخ به نیازهای مختلف «جامعه مادر»، ‌قابل استثمار، سركوب و بهره كشی باشند.
در آخر، بحث ما این است كه در صورت نبودن نژادپرستی و در صورت نگریستن غرب به مردمان شرقی به عنوان موجودات انسانی برابر، ممكن بود امپریالیسم هیچ گاه به وقوع نپیوندد. یا همان گونه كه ادوارد سعید می‌نویسد: «اگر فرایندهای فلسفی و تخیلی عمده‌ای كه در تولید، اكتساب، تسخیر و استقرار فضای ذهنی لازم است نبودند، ما هیچ امپراتوری نداشتیم»[85].

پی‌نوشت‌ها:

1.Civilizing mission
2.Gerald Delanty
3. Gerard Dclanty, Inventing Europe (London: Macmillan, 19951, p. 84.
4. George M. Frederickson, Racism: a Short History (Melbourne: Scribe Publications, 2002); James M. Biaut, The Colonizer"s Model of the World fLondon: Guilford Press, 1993), p. 65.
5.T.Hensche
6. Thierry Hentsch, Imagining the Middle East (Montreal, Quebec: Black Rose Books, 1992), pp. 112-13.
7. Samir Amin, Eurocentrism (London: Zed Books, 1989), p. 89.
8. Linda Tuhiwai Smith, Decolonizing Methodologies (London: Zed Books, 1999), p. 25.
9. John R. Mackenzie cited in Smith, Decolonizing Methodologies, p. 22.
10. See Victor G. Kiernan, The Lords of Mankind (New York: Columbia University Press, 1986 [1969]).
11.The Edinbureh Review
12. The Edinburgh Review, cited in C. Northcote Parkinson, East and West (London: John Murray, 1963), p. 196.
13. Lord Curzon cited in Parkinson, East, pp. 221-2.
14. John Stuart Mill cited in Ronald Hyam, Britain’s Imperial Century, 1815-1914 (London: Batsford, 1976), p. 55.
15.democratic-deficit problem
16. Hentsch, Imagining, pp. 107ff.
17. Martin Bernal, Black Athena, 1 (London: Vintage, 1991).
18.Hellenic Occident
19.Europa
20.Tyre
21. Denys Hay, Europe: the Emergence of an Idea (Edinburgh: Edinburgh University Press, 1957), p. 1.
22. Troy
23. John Campbell and Philip Sherrard, "The Greeks and the West", in Raghavan Iyer (ed.|, The Glass Curtain Between Asia and Europe (London: Oxford University Press, 1965), p. 71.
24. Bernal, Black Athena, chs. 4-8.
25. Ali Mazrui, World Culture and the Black Experience (Seattle: Uni¬versity of Washington Press, 1974), esp. pp. 38-81.
26. Blaut, Colonizer"s Model, pp. 95-102.
27. Ibid., p. 96.
28.M.Montaigne
29.P.Charron
30.j.Bodin
31. D. N. Livingstone, "Climate"s Moral Economy: Science, Race and Place in Post-Darwinian British and American Geography", in A. Godlewski and N. Smith (eds.), Geography and Empire (Oxford: Blackwell, 1994).
32. Philip D. Curtin, The Image of Africa (Madison: University of Wisconsin Press, 1964), pp. 65-6.
33. Hyam, Britain"s Imperial Century, p. 37.
34. Michael Edwardes, East-West Passage (New York: Taplinger, 1971), p. 109.
35.Fu Manchu
36.Natural deformity
37. William Dampier cited in Richard White, Inventing Australia (Syd¬ney: Allen and Unwin, 1981), p. 3; see also Robert Hughes, The Fatal Shore (London: Harvill, 1996), p. 48.
38. Peter Cunningham cited in White, Inventing, p. 8.
39.Systema Naturae
40.Covier
41.Rrtzuis
42. Raghavan Iyer, "The Glass Curtain Between Asia and Europe", in R. Iyer (cd.), The Glass Curtain Between Asia and Europe (London: Oxford University Press, 1965), p. 20.
43.J.Hunt
44. Dr James Hunt cited in Hyam, Britain’s Imperial Century, p. 81.
45. George Orwell cited in Hyam, Britain"s Imperial Century, p. 158.
46.Poly-genesis
47. Frederickson, Racism, ch. 2.
48. A. J. Christopher, Colonial Africa (Totowa: Barnes and Noble, 1984), p. 83.
49.D.Abernethy
50. David B. Abernethy, The Dynamics of Global Dominance (London: Yale University Press, 2000), p. 222.
51. Lord Palmerston cited in Hyam, Britain"s Imperial Century, p. 39.
52.Punch
53. Punch (1849) cited in Richard Ned Lebow, White Britain and Black Ireland (Philadelphia: Institute for the Study of Human Issues, 1976), p. 40.
54. Marsden cited in Hughes, Fatal Shore, p. 188.
55.Lindo Colley
56. Linda Colley, Britons: Forging the Nation 1707-1837 (New Haven: Yale University Press, 1992).
57. Colley, Britons, pp. 29-30.
58.On The Origion of Species
59. Edward W. Said, Orientalism (London: Penguin, 1991 |1978|), p. 206, also p. 227.
60.Vogt
61. See the summary discussion in: Curtin, Image of Africa; Ivan Han- naford, Race: The History of an Idea in the West (Baltimore: Johns Hopkins University Press, 1996); Michael Banton, The Idea of Race (London: Tavistock, 1977); Frederickson, Racism.
62.B.Disraeli
63. Tancred
64. Benjamin Disraeli cited in Banton, Idea of Race, p. 25.
65.The Races of man
66.R.Knoxs
67.Social Evolution
68.B.Kidd
69.The inequality of Races
70. Joseph Chamberlain cited in White, Inventing, p. 71.
71. Lord Curzon cited in A. P. Thornton, The Imperial Idea and its Enemies (New York: St Martin"s Press, 1966), p. 72.
72.J.Lorrimer
73. James Lorrimcr, Institutes of the Law of Nations, I (Edinburgh: Black¬wood and Sons, 1883), pp. 10-12.
74. M. F. Lindley, The Acquisition and Government of Backward Terri¬tory in International Law (London: Longmans, Green, 1926), p. v.
75.J.Westlake
76. John Westlake summarised in Said, Orientalism, pp. 206-7.
77. Mohammed Bedjaoui, "Poverty of the International Order", in Richard Falk, Friedrich Kratochwil and Saul Mendlovitz (eds.J, International Law (Boulder: Westview Press, 1985), p. 153.
78. Lord Carnarvon cited in Hyam, Britain"s Imperial Century, p. 105.
79. Said, Orientalism, p. 216.
80. Ibid., pp. 207, 95.
81.Mistake
82.Cultural Conversion
83.Containment
84.P.Clastres
85. Edward W. Said, "Representing the Colonized: Anthropology"s Inter-locutors", Critical Inquiry 15 (1989), 216.

منبع مقاله :
هابسون، جان، (1387)، ریشه‌های شرقی تمدن غرب، ترجمه مسعود رجبی، موسی عنبری ... ، تهران: مؤسسه انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، چاپ اول